عشق چیست
|
![]() گاهی غم ها خیلی بزرگ نیستند ... به بزرگی نبودن مادر ... به بزرگی نداشتن نان شب ...
به بزرگی یک بیماری لا علاج ... به بزرگی از دست دادن فرزند ...به بزرگی نقص عضو اما سنگین اند...خیلی سنگین ! به جایی می رسی که باید تحمل کنی!
سنگینی را تحمل میکنی...دم بر نمیزنی...شکر خدا میکنی ... در تنهایی اشک میریزی و کاش ها را می شمری!
روزهایت با چرا های بی جواب سپری می شود
و به چشم خود می بینی چین های روی صورتت هر روز بیشتر می شود
لبخند لب ها هر روز کم رنگ تر
، خنده ها رفته رفته بی صداتر!
اندوه چشمان هر روز آشکارتر!
و حسرت دوران کودکی بیشتر! [ پنج شنبه 89/10/9 ] [ 1:25 عصر ] [ آیسان ]
[ نظر ]
انگیز ![]() گرچه دل کندن از تو آسان نیست که برایم به مرگ هم شاید ...
می روم گم شوم در انبوه خاطراتی که بعد ِتو
باید ...
بعد از این استکان زهرآلود ، چون پروانه به
خواب خواهم رفت >>
جای قند و نبات، عزراییل بر سرم گرد مرگ می
ساید >>
آرزوهای کوچکم را حیف می برم با خودم به گور
اما >>
آرزو می کنم تو خوش باشی ، حسرتت بر غمم می
افزاید >>
مجلس ختم من که می آیی ، یک لباس سفید بر تن
کن >>
بارها گفته ام به تو
عزیزم ! رنگ مشکی به تو نمی آید [ چهارشنبه 89/10/8 ] [ 2:44 عصر ] [ آیسان ]
[ نظر ]
[ چهارشنبه 89/10/8 ] [ 2:0 عصر ] [ آیسان ]
[ نظر ]
سایر ![]() خورشیدِ پشتِ پنجرهی پلکهای من من خستهام! طلوع کن امشب برای من میریزم آنچه هست برایم به پای تو حالا بریز هستی خود را به پای من
خوش باش هم به جای خودت هم به جای من
تکرار میکنند تو را در صدای من
در شهر نیست باخبر از ماجرای من
من... تو... چهقدر مثل تو هستم! خدای من!!
[ چهارشنبه 89/10/8 ] [ 1:50 عصر ] [ آیسان ]
[ نظر ]
سایر ![]() رفتى بدون ِ خداحافظى اما دلم نشکست! چون میدانستم «دلى از سنگ بباید به سر ِ راه ِ فراق» رفتى و حسرت ِ آن نیم نگاه ِ آخر بر دلم ماند اما دلم نشکست! چون میدانستم «روى ار به روى ما نکنى حکم از آن تُست» رفتى و سراغم را هم نگرفتى! اما دلم نشکست! چون میدانستم «نه عجب که خوبرویان بکنند بىوفایی» میدانی از چه دلم شکست؟ از اینکه وقتى میرفتى باران میبارید! با خودم گفته بودم که بعد از رفتنت بدون آنکه ببینى بدون ِ آنکه کسى ببیند خاک ِ راهت را سرمهی چشمانم کنم اما اشک ِ آسمان رد ِ پایت را شست و رفت! با خودم گفته بودم که بعد از رفتنت بوی بودنت را در آغوش میگیرم باران آن را هم شست و رفت حالا من ماندهام و کاسهی آبى که آورده بودم پشت ِ پایت بریزم!
[ چهارشنبه 89/10/8 ] [ 1:42 عصر ] [ آیسان ]
[ نظر ]
|
|
[ طراح قالب : آیسان ] [ Weblog Themes By : aysan] |