عشق چیست
|
عزیزم دلم گرفته دلم برایت تنگ شده دلتنگ گرفتنت دستهای گرمت هستم دلتنگ بوسیدن گونه هایت هستم آنقدر دلتنگم که اینک آرزو دارم حتی یک لحظه نیز از راه دور تو را ببینم عزیزم دلم گرفته ، دلتنگت هستم کاش همیشه در کنارم بودی تا دلتنگی به سراغم نمی آمد کاش همیشه در کنارت بودم تا هیچگاه دلم نمیگرفت هیچگاه نفهمیدی چقدر به وجودت ،
کاش به سر میرسید ثانیه های دلتنگی کاش اولین ثانیه در کنار تو بودن فرا میرسید
به یادت هست روز دیدارمان خیره به چشمانم شده بودی ،
اینک دلم برای چشمانت یک ذره شده ،
هنوز مثل قبل مرا دوست داری؟
هنوز وقتی در کنارم نیستی بیقراری میکنی؟ طاقت دوری تو را ندارم عشق من ، مگر من جز تو چه کسی را دارم ، تو را دارم که دنیای منی خدایا این دنیای زیبا را از من نگیر دلم برای دنیایم تنگ شده دنیای من دلم گرفته ای دنیای من راستی خیلی میترسم!
میترسم دوباره تنها شوم ،
بیا در کنارم تا آرام شوم ،
بیا در کنارم تا دوباره دنیای زیبای خودم را از نزدیک ببینم عزیزم خیلی دلم برایت تنگ شده …
بیا در کنارم تا دوباره خوشحال شوم دوباره همسفر غمها شوم میترسم تو را از دست بدهم … هنوز برای دیدنم لحظه شماری میکنی؟ تو هم دلت برایم تنگ شده؟ من هم غرق در چشمان نازنین تو بودم و هیچگاه نیز به پایان نمیرسید هیچگاه نفهمیدی چقدر تو را دوست دارم به آن آغوش مهربانت نیاز دارم [ چهارشنبه 90/2/14 ] [ 1:35 عصر ] [ آیسان ]
[ نظر ]
بس شنیدم داستان بی کسی [ چهارشنبه 90/2/14 ] [ 1:1 عصر ] [ آیسان ]
[ نظر ]
[ یکشنبه 90/2/11 ] [ 10:50 صبح ] [ آیسان ]
[ نظر ]
با گوشه ی انگشت اشاره اشک هایم را پاک می کنم می خندم می نویسم: یک کوچه باغ کم عبور . یک عصر مطبوع تابستان. پر از عطر و رنگ و حادثه بغض می کنم یاد نگاه آخرت می افتم سری که به زیر انداختی اشک هایم بی اراده می ریزند با گوشه ی انگشت شست دست راست می گیرمشان چشمانم را می بندم و باز می کنم لبخندی کنار لبهایم می کارم دوباره به برگه خیره می شوم و ادامه می دهم کوچه باغی که تو را می طلبد.فقط! آن قدر باریک می شود که شانه هایمان به اصطکاک اجباری تن دهند گلویم تیر می کشد هنوز جای دستانت که به دور انگشتانم حلقه شد یخ می کند چند قطره اشک روی برگه می افتند تمایلی به پاک کردنشان نشان نمی دهم لب می گزم و به کتاب به جا مانده از تو نگاه می کنم حکایت اش را مرور می کنم قلم در دست می چرخانم و با دست چپ- انگشتان اشاره و شست- اشک از کنار هر دو چشمم جمع می کند دوباره شروع می کنم هر قدمت راوی یک مهربانی یک رازداری یک اعتماد محکم یک بودنِ... نبودنت در سینه ام آتش می گیرد گریه بی گدار پخش می شود روی صورتم دستم را با قلم می کوبم روی برگه ی سفید جای به جای سفید و خالی برگه را سیاه می کنم به اندازه ی تمام نبودنت اما انگار یک نقطه هم پر نشده قلم روی کاغذ سر می خورد دستانم روی صورتم را می پوشانند آخرین سکوتت شانه هایم را می لرزاند متن نا تمام ماند کوچه ای که تو را می خواند به آرزویش نرسید این وسط احساس من هم میان برگ های نیمه جان روی زمین کوچه گم شد... [ یکشنبه 90/2/11 ] [ 10:49 صبح ] [ آیسان ]
[ نظر ]
![]() این روزها... نگاهت که میکنم پشت حصار ابرهای غبار آلود می بینمت از تو که حرف میزنم طعم تلخ وگس تردید به جانم چنگ میزند شک دارم به خودم به دلم،به احساسم وبه.......... حتی بودن تو...! بیقرارم بین بودن ونبودنت دست وپا میزنم مابین خواستن ونخواستنت کاش زودتر از اینها فهمیده بودم کاش برای برگشتن دیر نشده بود کاش این دل ساده لوح با من کنار می آمد. پ.ن:باور نمی کنم این تو خود تویی... پ.ن2: ای معنی انتظار یک لحظه بایست،دیوانه شدن به خاطرت کافی نیست؟ یک لحظه بایست یک جمله بگو: تکلیف دلی که عاشقش کردی چیست؟ [ یکشنبه 90/2/11 ] [ 10:47 صبح ] [ آیسان ]
[ نظر ]
|
|
[ طراح قالب : آیسان ] [ Weblog Themes By : aysan] |